پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

جدیدترین وسایل پسرم

بلاخره بعد از مدت ها که می خواستیم بریم و یه ماشین خوشگل برای شما، گل پسرم بگیریم، دیشب بابایی وقتشو تنظیم کرد تا بریم و این پروژه عظیم رو به انجام برسونیم. بعد از بررسی همه ماشین های موجود در مغازه های گمرک، میرزای شیرازی و جمهوری، بلاخره یه ماشین قرمز برات انتخاب کردیم و خریدیم. این هم از عکسش:   لحظه شماری می کنم برای دیدن تو ، که سوار این ماشین شدی و داری غام غام رانندگی می کنی. دست بابابزرگ و مامان جون درد نکنه که زحمت کشیدن تا این ماشینو بخریم. دست بابایی هم درد نکنه که من و گل پسر رو برد و با حوصله خیلی زیاد با ما همراهی کرد که این ماشینو بپسندیم. راستی وقتی داشتیم می رفتیم برای خرید، از کنار یه مغازه رد شدی...
31 شهريور 1391

2 ماه و چند روز تا دیدن محمد سجاد

سلام قند و عسل مامان بلاخره بابایی بعد از سه روز برگشت. این چند روز مادر جون و عمه و امیر عباس (پسر عمه یک سال و چهار ماهه شما) اومده بودن پیش ما تا تنها نباشیم و اذیت نشیم . دست همشون درد نکنه. بابایی برامون کلی شیرینی های خوشمزه سوغاتی آورده که به من سفارش کرده اونا رو برای پسرم هم بخورم.  راستی بابایی که اومد چه قدر ذوق کردی و تحویلش گرفتی پسرم ، با اون ضربه هات. این روزا مامان جون حسابی مشغول کامل کردن وسایل  شماست. من و بابایی هم دو روزه تصمیم داریم بریم برای پسرم یه ماشین کوچولو بخریم که هر بار یه اتفاقی افتاده و نشده که بریم . ولی نگران نباش عزیزم، آخرش می ریم و اون ماشین خوشگله رو که چند وقت پیش پسندیدیم برات می خ...
27 شهريور 1391

پسر خوشگل مامان

چهارشنبه ساعت 12 ظهر وقت دیدن پسر گلم بود. خیلی منتظر این لحظه بودم. آخه کلی دلم برات تنگ شده بود. می دونستم این بار که ببینمت خیلی بزرگتر شدی و احتمالا یه سری شیرین کاری هم داری که برای مامان و بابا انجام می دی. همین طور هم شد. چون بابایی مرخصی نداشت قرار شد من با تاکسی برم مطب دکتر و قبل از این که نوبتم بشه به بابایی هم زنگ بزنم که بیاد. بابایی  تونست به موقع خودشو برسونه . منم تا بابایی بیاد کلی چیزای شیرین خوردم و باهات صحبت کردم تا موقع سونوگرافی بیدار باشی و قشنگ حرکت کنی. خدا رو شکر سروقت بیدار شدی و شروع کردی به تکون خوردن. البته دکتر که چشماتو دید گفت که خوابی ولی به نظر من که بیدار بودی چون داشتی به کارهای ما عکس العمل نشون م...
17 شهريور 1391

برای پسرم

سلام پسرم بلاخره همین الان بابایی کشف کرد که چه طوری عکسای موبایلم رو بریزم روی کامپیوتر. منم سریع اومدم تا چیزیایی که توی جهرم با کمک مامان جون برات تکه دوزی کردم رو بهت نشون بدم امیدوارم خوشت بیاد. این اولین چیزیه که برات دوختم یه زیر پایی تقریبا بزرگ که می تونی هرچی دوست داشتی روش غلت بزنی. لحظه شماری می کنم برای دیدن اون لحظه ها. خوشت میاد پسرم؟   این یکی آقا خرگوشه رو روی کیفت دوختم، آخه می دونی هرچی بازار رو گشتم کیفی که در نظرم بود رو نتونستم پیدا کنم به همین خاطر با مامان جون تصمیم گرفتیم طبق سلیقه خودمون برات کیف بدوزیم. به نظر خودم که خوب شد.   بعدش نوبت سرویس خواب توی گهوارت بود که ...
17 شهريور 1391

سفر جهرم

چهارشنبه 25 تیر: بعد از اینکه کلی تصمیم های مختلف رو زیر بالا کردیم به این نتیجه رسیدیم که برای چهارشنبه بلیط هواپیما بگیریم و همراه بابایی، سه تایی بریم جهرم. البته به این خاطر که فکر کرده بودیم پرواز اون هفته جهرم کنسل شده مجبور شدیم بریم شیراز که بعدا متوجه شدیم دفتر هواپیمایی نفت توی تهران اطلاعات اشتباهی بهمون داده. خلاصه که با کلی سلام و صلوات سوار هواپیما شدیم و بعد از یک توقف نیم ساعته توی اصفهان حدودای ساعت 6 توی فرودگاه شیراز پیاده شدیم. توی هواپیما دوبار ازمون پذیرایی کردن یه بار بعد از بلند شدن از تهران و یک بار هم بعد از اصفهان. البته با توجه به اینکه ماه رمضون بود و خیلی ها از جمله بابایی روزه بودن، من یه کم خجالت می ک...
17 شهريور 1391
1